مثل آدمی، که جسم نیمه جان عزیزی در آغوشش هست و نمی دونه باهاش چکار کنه و ناچار منتظر مردنش می شینه، جسم "خاطرات یک زن" روی دست های من مونده. مدت هاست احساس می کنم دچار یک تکرار بیهوده شدم، چیزی که همیشه ازش در فرارم. از طرفی دلم نمیومد مهره های سیاه و سفید و رنگی رو که نزدیک به یک سال، تو شیشه مربای بلاگفا جمع کردم بریزم دور. درست مثل دفترچه خاطرات دوره دبیرستان، که آدم دلش نمیاد دور بندازدش، چون براش پر از اتفاقات شیرین و دوستی های بی غش هست.
دلم برای خوابیدن زیر درخت و بیدار شدن با نم نم بارونی که از لا به لای برگ ها، آروم می چکه روی صورتت و بیدارت می کنه، تنگ شده. برای خوردن یک ناهار ساده زیر همون درخت، و تکیه دادن بهش و لبخند زدن به دنیا، اگرچه دنیا روی زیباش رو از ما پنهون کرد. دلم برای همه دشت های سبز کمرنگ که با گل های ساده و صمیمی وحشی، وز وز زنبورها رو به خودشون جلب می کنن تنگ شده، در حالی که توی مغزم هزاران بد و بیراه قل قل می زنه که باید نثار عاملین زندگی سگی این روزها بشه.
تنها تغییری که اتفاق افتاد این بود که قبلا پولدارها اغلب با شخصیت، تحصیلکرده، خوش لباس و خوش بو بودن و الان اغلب بی شخصیت، لمپن، با مدرک پولی، بدلباس و بدبو هستن. به جای کفش هم دمپایی و صندل می پوشن و می رن سر کار. به طور خلاصه، قبلا از روی ظاهر معلوم بود کی پولداره، اما الان اصلا از روی ظاهر نمی شه قضاوت کرد.
آگاهی، به معنی انباشتن یک مشت اطلاعات در کشوهای شه مغز نیست. آگاهی به معنی استفاده درست از دانسته های هرچند اندک، در زمان و مکان مناسب است. آگاهی یعنی، معنای تناقض را درک کنی و سعی در تغییر شرایط متناقض داشته باشی. نمی شود که بهار، بوی سوز و سرما بدهد. سوز و سرما هم که تخیلی نیستند، دارند تا رگ و پی را می سوزانند، پس این بهار حقیقی نیست.
قبلا گفته بودم که هر کتاب، برای من ترانه ای می خواند. "کابوس های بیروت"*، با نوای شب لبنانی در هم می تند و اندوه آقا ژوزه**، با صدای مخملی ایگل پدر که از عشق می خواند هم رقص می شود. شیطنت های لیلی*** مرا به یاد امروز پیراهن غم می پوشم می اندازد و "نان و شراب"**** با صدای فولیسیانو و ترانه فرود آ مسیح در ذهنم نقش بسته. این روزها متوجه شده ام که وبلاگ ها هم آوازهای مخصوص به خود دارند. وبلاگ مهسا، مرا یاد ترانه خاطره یک شب مرضیه می اندازد و وبلاگ آن خفته
درباره این سایت